تو فکر خودم بودم که یهویی در اتاقم باز شد و مردی وارد اتاق شد و من از هول دیدنش و به خاطر اینکه خودم رو با چیزی بپوشونم و از روی تخت لیز خوردم و... وقتی چشمام رو باز کردم مادرم بالای سرم بود ، براش جریان رو توضیح دادم ولی اون گفت که هیچ کسی وارد خونه نشده چه برسد بیاد تو اتاق تو . تو همین احوال دوباره همون مرد وارد اتاق شد و از پیش چشم همه گذشت . جلوتر اومد و دست گرمش رو روی پیشونی عرق کرده ام گذاشت و لبخند ملیحی تحویلم داد و رفت . چه احساس خوبی داشتم وقتی می دیدمش چقدر جذاب بود . وقتی رفت به حال خودم اومدم و دوباره همه اظهار بی اطلاعی می کردند و تازه به گفته های من خندیدن ولی او بود من خودم دیدمش .
پیش خودم می گفتم : نکنه خیالاتی شدم ، باید برم پیش یک روانپزشک . مگه می شد فقط من او رو می دیدم ؟ حتی وقتی که توی اتاق دکتر او را دیدم و به پزشک گفتم رفتارش با من ملایم تر شد و مثل دیوانه ها با من رفتار کرد . دیگه به رفت و آمدهاش عادت کرده بودم ، اون همیشه بود همه جا ، توی پارک ، توی خونه ، توی دانشگاه ، توی صف اتوبوس ، همه جا ، اون همه جا بود ، با غم های مردم غصه می خورد و با شادی هاشون شاد می شد آدم عجیبی بود .
یادم نمی ره یک روز توی پارک دیدمش با همون چشمای مشکی و مژه های بلند داشت توی پارک قدم می زد که یهویی چشمش به چند تا دختر وپسر افتاد که داشتن با هم می خندیدن . لبخند از روی صورتش کم و کم رنگ تر شد ف بغض کرد و با اشاره دست به اون ها گفت : آخه شما دیگه چرا ؟ با بغض اون نمی دونم چی شد که انگار زمین وآسمون نه تموم دنیا بغض کرد و گریه کرد بغض اش ترکید و نم اشک از گوشه چشمای قشنگش روی محاسن مشکی اش افتاد اون گریه می کرد و دخترها و پسرها که اون رو نمی دیدن می خندیدن چقدر دیدن این صحنه سخت بود دلم می خواست سرشون داد بزنم . او در حالی که سرش رو به علامت نارضایتی تکون می داد از اونجا دور شدو رفت .
وقتی راه می رفت این زمین بود که زیر قدمهاش می چرخید عجیب بود دنبالش دویدم آخه باید بدونم اون کی بود و چرا گریه کرد ؟ دیگه حتی به گرد پاهاش هم نرسیدم ، اون خیلی وقت بود که رفته بود . بغض منم ترکید دلم رو از هر چی توش بود خالی کردم ، دلم به حال اشکش بد جوری سوخت دویدم که پیداش کنم ولی بهش نرسیدم و این از همه برام سخت تر بود وقتی سرم رو بلند کردم پیرمردی رو به رویم نشسته بود و چشمانش را در قاب چشمانم انداخت و گفت : تو هم دنبال اونی ؟ -دنبال کی ؟
-همون که همیشه و همه جا می بینی اش ؟
- آره مگه شما هم می بینی اش ؟
- آره .
- اون کیه ؟ اسمش چیه ؟
- اسمش او.
- گفتم او که نشد اسم .
- گفت : بیا بریم تا نشونت بدم . با اون پیرمرد که روحش لطیف تر از گل های بهاری بود و توی صداش خش نداشت راهی شدم در حالی که دل توی دلم نبود . وقتی به یه نقطه ای رسیدیم پیرمرد گفت : چشماتو ببند ، بستم شاید به اندازه ای حدود پنج یا شش ثانیه ، باز کن . باز کردم خدایا چی می بینم ، ما توی آسمون بودیم ، زیر پاهامون خالی بود و همش وحشت داشتم که نکنه بیفتم . آنطرفتر چند نفر نشسته اند و کسی پای تخته سیاه به آنها درس یاد می دهد ، اینجا مه است خوب نمی بینم ، نزدیکتر می شوم ، وقتی کمی می روم برمی گردم عقب تا پیرمرد را نیز صدا کنم تا با هم همراه شویم ، اما اثری از او نیست . نزدیک می روم چه جالب آن کسی که به دیگران درس می دهد اوست ، همان مرد ناشناس روی تخته نوشته موضوع درس : انتظارودستش را روی تخته سیاه می چرخاند و می نویسد : من ، تو ، او سوو
شخص غایب و ناگهان استاد که درس انتظار می دهد از نظرها کم و کم رنگ و محو و ناپدید می شود و همه می روند دنبال کارشان و من می مانم با این همه تعجب و سوال به صفحه سیاه تخته نگاه می کنم وفکر می کنم به این که او نیز می تواند یک اسم باشد ، البته برای سوم شخص غایب به این که چرا هیچ گاه نگاهم را فراتر از من و تو نبردم تا به او برسم . در این هنگام نوشته او سوم شخص غایب از روی تخته محوو ناپدید می شود و من می مانم با بغلی از گل نرگس و به خودم قول دادم هیچ گاه کاری نکنم تا اشکش را ببینم . و روی تخته سیاه قلبم می نویسم او سوم شخص غایب همیشه حاضر چه بوی عطر نرگسی می آید ؟ بو کن .
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :10184